ذوق کردن با صدای زیاد...
دیشب وقتی که با مامان و بابا رفتیم خونه مامان جون ،چشمم به بابا جون مصطفی افتاد .بابام من را داد دست بابا جون مصطفی ... بابا جون مصطفی با من حرف زد و گفت : آغونش بیاد . بعد بابا جون من را داد دست بابام و بابام منو روی زمین خوابوند ،بعد بابام دستشو روی شکمم گذاشت و باز می کرد و می بست .منم قلقلی ام شد و یک دفعه با صدای بلند گفتم :آغـــــون
نویسنده :
محــــمــــد حــــســــین داوری
11:49